اسعد رشیدی
بارانی گرم، ریز
و سمجی میبارید بر سرو روی باغ دلربایی کە خانەی کوچک آشنای "بورژوا"یم
را در میان گرفتە بود. غروب دلگشایی بود ... کە با زنگ تلفن دوست " گرامی
پایەام"، ناگهان بە تلخی گرائید:
ـ خوب شد کە
پیدات کردم
صدای گرفتە و
لرزانش را میشنوم
ـ آب در دست داری نخور بیا! میخندد
ـ اگر نصف سرت
را تراشیدەای، بی خیال نصف دیگەاش... پاشو بیا و قاه قاه میخندد
ـ جونمو بە
لب رسوندی، بە نال دیگە
ـ پدر جان اگە پیش
اون یارو بورژواهە هستی ...
حرفش را قطع میکنم،
میدانم منظورش از یارو، رفیق "بورژوا"یم است کە با هزار بدبختی و گرفتن
قرض و قولە باغی اجارە کردە و مرا هم گاه گداری فرا میخواند بە دیدن گلها و البتە
بە نوشیدن جرعەای از آن می کە «آنچنان را آنچنانتر میکند».
باشە، باشە بزار
حرفمو بزنم و با لحن گلایەآمیزی میگوید:
ـ نمیدونستم کە
اهل بدەبستان هم هستی!
ـ چطور مگە؟
ـ انگار تو باغ نیستی،
همولایتیهایت با ملاها رو هم ریختن
ـ این بە من چە مربوطە؟
ـ مربوطە پدر جان،
مربوطە
ـ خُب اگە خبری هست بزار همە بدونن، طوری میشە؟
نگذاشت حرفم را تمام
کنم و با لحن سرزنشآمیزی گفت:
ـ آدم یکبار پایش تو
چاله می افتە و پی حرفش را گرفت و گفت:
ـ بە آخوند جماعت
اعتماد نکن جانم، اونهم وقتی کە اوضاعشون شیر تو شیرە...
آوای واژەهایش برای
لحظەای پیدا و گُم شد در گرومپ گرومپ آسمان تُرشرویی کە آبستن بارانِ دانە درشتی بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر