۱۹.۴.۹۸

بدە‌بستان

اسعد رشیدی
بارانی گرم، ریز و سمجی می‌بارید بر سرو روی باغ دلربایی کە خانە‌ی کوچک آشنای "بورژوا"‌یم را در میان گرفتە بود. غروب دلگشایی بود ... کە با زنگ تلفن دوست " گرامی پایە‌ام"، ناگهان بە تلخی گرائید:
ـ خوب شد کە پیدات کردم
صدای گرفتە و لرزانش را می‌شنوم
ـ آب در دست داری نخور بیا! می‌خندد
ـ اگر نصف سرت را تراشیدە‌ای، بی خیال نصف دیگە‌اش... پاشو بیا و قاه قاه می‌خندد
ـ  جونمو بە لب رسوندی، بە نال دیگە
ـ پدر جان اگە پیش اون یارو بورژواهە هستی ...
حرفش را قطع می‌کنم، میدانم منظورش از یارو، رفیق "بورژوا"‌یم است کە با هزار بدبختی و گرفتن قرض و قولە باغی اجارە کردە و مرا هم گاه گداری فرا می‌خواند بە دیدن گلها و البتە بە نوشیدن جرعە‌ای از آن می کە «آن‌چنان را آن‌چنان‌تر می‌کند».
باشە، باشە بزار حرفمو بزنم و با لحن گلایە‌آمیزی می‌گوید:
ـ نمی‌دونستم کە اهل بدەبستان هم هستی!
ـ چطور مگە؟
ـ انگار تو باغ نیستی، هم‌ولایتی‌هایت با ملاها رو هم ریختن
ـ  این بە من چە مربوطە؟
ـ مربوطە پدر جان، مربوطە
ـ خُب اگە خبری هست بزار همە بدونن، طوری میشە؟
نگذاشت حرفم را تمام کنم و با لحن سرزنش‌آمیزی گفت:
ـ آدم یکبار پایش تو چاله می افتە و پی حرفش را گرفت و گفت:
ـ بە آخوند جماعت اعتماد نکن جانم، اونهم وقتی کە اوضاعشون شیر تو شیرە...
آوای واژە‌هایش برای لحظە‌ای پیدا و گُم شد در گرومپ گرومپ آسمان تُرشرویی کە آبستن بارانِ دانە‌ درشتی  بود.






هیچ نظری موجود نیست: