آفتاب به سقف آسمان چسپیده بود و
جُمنمیخورد، نیزههای سوزان و "مهربانش" در جان شهر و باغ زیبایی که
تا دوردست گسترده بود، فرومینشست.
ـ چه روز درخشانی ...
دوست "گرامیپایهام " که
کلاه لبهدار آفتابگیرش را به پس کلهی گِرد، تراشیده و بدقوارهاش سُرانده بود، ادامه داد
ـ خوشم آمد که این مردیکهی عوضی
را سرجایش نشوندی
ـ کدوم یکی رو میگی؟ شهر از اینها پُرە ...
کلاه از سر گرفت و قرچ قرچ زیر
بغلش را خاراند
ـ ای بابا همونی که هی
امپریالیست، امپریالیست میکرد دیگه
بوی گوشتی که تازه روی منقل
گذاشته بودیم بلند شده بود و دود غلیظی به هوا برمیخاست.
ـ خوب این پدر سگ را به سیخ کشیدی
ـ مگر چی گفتم من؟
از روی چمنهائی که پیشتر از حضور ما
لگدمال شده بود و بوی تندی میداد بلند شد، رفت بطرف منقل، چند قطره آبجو روی گُلهای
آتشِ افروختهای که برابر آفتاب فروزان از نا میافتاد ریخت و نیمی از بطری آبجو
را توی حلقش خالی کرد و برگشت و گفت:
ـ یعنی اینکه اگر زورت به آخوند
جماعت نرسید، شرعاً و عرفاً میتونی از هر بیپدری و حتی اگر هم شیطون باشه کمک بخوای
ـ کهی همچین حرفی زدم من
ـ یعنی این دو برای جنابعالی توفیری
ندارند!؟
سیگارش را با گُلِ آتشی که فرو میمُرد روشن کرد، سیخ کبابی که قدری سیاهی میزد را از روی
آتش گرفت و با ولع به دندان کشید و با دهان پُر گفت:
ـ ای بابا گور پدر همشون، بذار
امروز حالشو ببریم!
باد به آرامی میوزید و خاکستر اخگرهای
درون منقل را با خود میبرد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر