۶.۱۰.۹۷

دِلِ من

اسعد رشیدی
بارانِ بی‌شکوە
با دانە‌های ریزش
می‌بارد بر رُزهای سپیدی
:کە رخت سیاه بر تن کردە‌اند
من، اما
کوبش گرم و بی‌تاب
،دِلِ باغی در دوردست را می‌شنوم
تپش آرام
رگهای بریدەی درختانی را شُمارە می‌کنم
در هوای گِس جنگلی
...کە هنوز بیدار ماندە است


می‌بارد باران
تُند و ریز،
تلخ و اندوەزا
بر بام خانە‌هائی
کە از عشق تُهی می‌شوند:
من، اما
نام همە‌ی دانه‌های فروزان و سرگشتە‌ای را
بە خاطر سپردە‌ام
کە زمانی
از شانە و سینە‌ی سپید بامدادانی
برگذشتە‌اند.
٢٠.١٢.٢٠١٨


هیچ نظری موجود نیست: