این رودخانهی
خروشان
هیچگاه نام تو
را بر زبان نراند
در درازنای
پُرآشوبش...
وقتیکه
گُلدانههای برف
سُرمیخورد بر
سینهی فراخاش،
این شهر
پُرهیاهو
با نئونهای
سپید و درخشاناش
با قطارهای شتابآلودی
که مگر سکوت را
با خود میبُرد
هرگز صدای مرا
نشنید
حتی بههنگامیکە
دانههای شادی،
گاه
بر پهنای
خاکستری چهرهاش میبارید...
تنها، نام تو بود
که چون چشمهای
بیتاب
در دلم میجوشید
با پهنا و ژرفای
شگفتانگیزش.
١٤/٣/٢٠١٨
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر