۳.۸.۹۶

چرا نمی توانم دوست بدارم


اسعد رشیدی


وقتی‌که آسمانِ تُرشرو 
خم‌می‌شد 
بر روی بیابانی که لبهای برآماسیده و ترک‌خورده‌اش 
بارش دیوانه‌وار بارانی را بخواب می‌دید، 
زُل می‌زد 
به بستری پوشیده از خزه‌های کبود، 
می‌شنید آوای غوکانی 
که گلویشان از هوا پُرو خالی می‌شد، 
به من نگفت، چرا 
این رودخانه‌ی سربزیر و پُرشکیب 
نیزه‌های بیرحم و سوزان آفتاب را 
تاب می‌آورد 
از جنگل نگفت 
که تازیانه‌ی سوزناک باد 
پیراهن نازکش را دریده است 
نگفت چرا 
ماه، گیسوان ارغوانی آشفته‌اش را 
بر شانه می‌ریخت و گونه‌‌های تبدارش را می‌خراشید 
به من نگفت 
چرا نمی‌توانم 
شهرِ نادانی را دوست‌بدارم 
که بر زانوان لرزانش 
چون فانوسی تامی‌شود 
و چهره‌ی پریده رنگش 
سیمای مردگان را دارد 
و تمام روز 
واژه‌های زردی 
دیوارهای بلندش را لیس‌می‌زنند

هرگز نخواست بفهمد 
که چرا نمی‌توانم 
دهکده‌ای را دوست بدارم 
که لای ملافه‌ی سپید و نمناکی درخواب می‌شود 
و دهان فراخ‌اش 
بوی باروت و شیر می‌دهد

١٠/٢/٢٠١٧

هیچ نظری موجود نیست: