۱۶.۱.۹۹

آشوب


 
اسعد رشیدی

چه آشوبی در دلم
چه شتابی در گامهایم
چه رنجی بر چهره‌ی آیینه‌ای
که نمی‌خواهد پیرشود!

 چه آشوبی
بر پلکهای خواب‌آلوده‌ی شهری
وقتی‌که گُلدانه‌های برف
یکریزبرسرو رویش می‌بارد
آشوب خُرده سنگهای رودخانه‌ای
که زیرتابش ماهِ تمام
به نجوا سخن‌می‌گویند
آشوب رگبار بارانی در دلم
به گلوی خشک دره‌ای می‌ریزد،
آشوب تارهای لرزان سازی برجانم
که به نغمه‌های گریزانی دلباخته است...

آه ... چه آشوبی در دلم
می‌بینم
 پشنگ قطره‌های خونی‌
به صف ایستاده‌ی سربازان،
حس‌می‌کنم
سرمای کاردی
که از گلوی گرم واژه‌هایی
گذرکرده‌اند.
٢/١/٢٠٢٠




  



هیچ نظری موجود نیست: