۱۷.۱۲.۹۷

زمین بکر

اسعد رشیدی
با نغمە‌های کشیدە و خطی پرندگانی کە بالهای آبی‌اشان را بارها در نور آفتاب دیدە بودم، خواب از سرم پرید. پنجره را لختی گشودم؛ بامداد چهرەی سپیدش کم‌کمک نمایان می‌شد، بوی نارس زمستان همە جا پراکندە بود. نرمە بادی میان گیسوان تُنک درختان می‌وزید. نگاهم دوختە شد بە زمین لخت باغچە‌ی کوچک جلو ساختمان کە یکدست سیاه و خاکستری بنظر می‌رسید و بە ناگاه پژواک واژە‌های دیشب دوست سرمست و چهرە‌ برافروختە‌ام در گوشم پیچید:
ـ ذهن آدمها شبیە بە خاک بکری است کە می‌تونی هر بذری درش بکاری
ـ اما؛ ذهن من و تو دیگە جایی برای کاشتن بذر ندارە!
زنش سرش را بە چپ و راست تکان می‌دهد و نگاهس را می‌دوزد بە شمع لرزانی کە برابر دیدگانمان آرام آرام آب می‌شود. آهی می‌کشد
ـ آخ گفتی عزیز
ـ منظورم خودمون کە نبود
ـ وا... نکنە منظورت نلی جون نوە‌ی کوچیک‌مونە
ـ دقیقاً
ناگهان گونه‌های زنش ابتدا سرخ، بعد برنگ کبود تیرە درآمد و نگاە مات و سردش ثابت ماند بروی صورت شوهرش کە خونسردتر از همیشه بە نیم‌تخت تکیە دادە بود و دود چپقش ( کە خودش بهش می‌گفت پیپ)، فضای کوچک اتاق را تیرە و تار می‌کرد.
ـ حالا اگر من نخواستم کە تو این بذرهای سمی‌ات را تو ذهن بچە‌ام بکاری،باید خشتک کدوم بی‌پدری را جربدم؟  
اگر خودم را میان دعوا نینداختە بودم و کُلی ریش گرونگذاشتە بودم، شبی بە این "رمانتیکی" تبدیل می‌شد بە جنگ و گریز زن و شوهری کە ذهن هردوتایشان ( شاید بدتر از ذهن من)، پُر بود از علفهای هرز و سمجی کە سالها از وقت وجین‌کردنشان گذشتە بود.
22/02/2019 

هیچ نظری موجود نیست: