تو میباری و آوازت
در گلو میشکند،
دهان من تلخ میشود
تلختراز
زهرخند آسمانی
تُرشرو
که در یک عصر
بارانی
بروی دریا خمشده
است.
برای که مویه
سردادهای
برای که گونهات
را خنج میزنی
سرودهی بینوا
مگر، در سوگ
شاعری
که هماینک بخاک
سپُردهای
یا
خود، در پرسهی واژههایی
که
با زنجیر زاده میشوند.
نخواه، نخواه
که
سپیدارها رخت سیاه بر تن کنند،
آرام
گیر، آزاد باش
که
جهان را
غرق
شکوفه ساختهای.
٣ـ٤ـ٢٠١٨
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر