اسعد
رشیدی
میگریزم از تیک تاک ساعتی
که سینهی دیواری را
سرد و بیتاب مینوازد،
دلبستهی آفتابم
میلغزد از پس ابری سیاه
و دمی دیگر
از دیدهها پنهان میشود...
باران را از خاطر بردهام
تُند و سبکبال میبارید
تنها به لبخندت دلباختهام
که چهرهات را چون روز روشن میکند.
در جائی در دوردست، اما
هنوز دلخوشم!
به عقربههای ساعتی
که زنگار نبستهاند.
١١/٨/٢٠١٧
که سینهی دیواری را
سرد و بیتاب مینوازد،
دلبستهی آفتابم
میلغزد از پس ابری سیاه
و دمی دیگر
از دیدهها پنهان میشود...
باران را از خاطر بردهام
تُند و سبکبال میبارید
تنها به لبخندت دلباختهام
که چهرهات را چون روز روشن میکند.
در جائی در دوردست، اما
هنوز دلخوشم!
به عقربههای ساعتی
که زنگار نبستهاند.
١١/٨/٢٠١٧
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر