اسعد رشیدی
به وقت تُندبادها
پیدا و نهان میشُدی
ذرە ذرە در آرامش درهای
که به خواب رفته بود...
به گاه نیزههای بلند آفتاب
چکهچکه آب میشُدی
به ژرفای خاک:
نهراسیدم، زان پیشتر
که به هنگامهی عشق،
به ناگاه
گُرگرفتی و به خاکستر درنشستی
تا هراس همهی زندگیام باشی.
٩ـ٧ـ٢٠١٨
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر